تفریحی

ساخت وبلاگ

اگر دل تنها کالایی است که خدا شکسته اش را می خرد
پس من چرا به دست او که دلم را شکست بوسه نزنم...
و اگر به کسی خوبی کردم
چرا مدیونش نباشم وقتی او این فرصت را به من داد تا خوب باشم............

رهی معیری

تفریحی ...
ما را در سایت تفریحی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : شاهین shahin0063 بازدید : 134 تاريخ : يکشنبه 26 مرداد 1393 ساعت: 23:41

مردي ديروقت ‚ خسته از كار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود.

سلام بابا ! يك سئوال از شما بپرسم؟

- بله حتمآ. چه سئوالي؟

- بابا ! شما براي هرساعت كار چقدر پول مي گيريد؟

مرد با ناراحتي پاسخ داد: اين به تو ارتباطي ندارد. چرا چنين سئوالي ميكني؟

- فقط ميخواهم بدانم.

- اگر بايد بداني ‚ بسيار خوب مي گويم : 20 دلار

پسر كوچك در حالي كه سرش پائين بود آه كشيد. بعد به مرد نگاه كرد و گفت : ميشود 10 دلار به من قرض بدهيد ؟

مرد عصباني شد و گفت : اگر دليلت براي پرسيدن اين سئوال ‚ فقط اين بود كه پولي براي خريدن يك اسباب بازي مزخرف از من بگيري كاملآ در اشتباهي‚ سريع به اطاقت برگرد و برو فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستي. من هر روز سخت كار مي كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه وقت ندارم.

پسر كوچك‚ آرام به اتاقش رفت و در را بست.

مرد نشست و باز هم عصباني تر شد: چطور به خودش اجازه مي دهد فقط براي گرفتن پول از من چنين سئوالاتي كند؟

بعد از حدود يك ساعت مرد آرام تر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي تند و خشن رفتار كرده است. شايد واقعآ چيزي بوده كه او براي خريدنش به 10 دلار نياز داشته است. به خصوص اينكه خيلي كم پيش مي آمد پسرك از پدرش درخواست پول كند.

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد.

- خوابي پسرم ؟

- نه پدر ، بيدارم.

- من فكر كردم شايد با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولاني بود و همه ناراحتي هايم را سر تو خالي كردم. بيا اين 10 دلاري كه خواسته بودي.

پسر كوچولو نشست‚ خنديد و فرياد زد : متشكرم بابا ! بعد دستش را زير بالشش برد و از آن زير چند اسكناس مچاله شده در آورد.

مرد وقتي ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصباني شد و با ناراحتي گفت : با اين كه خودت پول داشتي ‚ چرا دوباره درخواست پول كردي؟

پسر كوچولو پاسخ داد: براي اينكه پولم كافي نبود‚ ولي من حالا 20 دلار دارم. آيا مي توانم يك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟ من شام خوردن با شما را خيلي دوست دارم ...

تفریحی ...
ما را در سایت تفریحی دنبال می کنید

برچسب : پدر, نویسنده : شاهین shahin0063 بازدید : 121 تاريخ : جمعه 17 مرداد 1393 ساعت: 23:21

گفت : كسی دوستم ندارد . می دانی كه چه قدر سخت است ، این كه كسی دوستت نداشته باشد ؟ تو برای دوست داشتن بود كه جهان را ساختی . حتی تو هم بدون دوست داشتن …

خدا هیچ نگفت .
سوسک گفت : به پاهایم نگاه كن ! ببین چقدر چندش آور است . چشم ها را آزار می دهم . دنیا را كثیف می كنم . آدم هایت از من می ترسند . مرا می كشند . برای این كه زشتم . زشتی جرم من است .

خدا هیچ نگفت .

سوسک گفت : این دنیا فقط مال قشنگ هاست . مال گل ها و پروانه ها . مال قاصدك ها . مال من نیست.
خدا گفت : چرا ، مال تو هم هست .

خدا گفت : دوست داشتن یك گل ، دوست داشتن یك پروانه یا قاصدك كار چندانی نیست . اما دوست داشتن یك سوسك ، دوست داشتن " تو " كاری دشوار است . دوست داشتن ، كاری ست آموختنی و همه كس ، رنج آموختن را نمی برد . ببخش ، كسی را كه تو را دوست ندارد ، زیرا كه هنوز مومن نیست ، زیرا كه هنوز دوست داشتن را نیاموخته ، او ابتدای راه است . مومن دوست می دارد . همه را دوست می دارد . زیرا همه از من است و من زیبایم ، چشم های مومن جز زیبا نمی بیند . زشتی در چشم هاست . 
آن كه بین آفریده های من خط كشید شیطان بود . شیطان مسئول فاصله هاست .

حالا قشنگ كوچكم ! نزدیك تر بیا و غمگین نباش .

قشنگ كوچك نزد خدا رفت و دیگر هیچ گاه نیندیشید كه نازیباست.

 

تفریحی ...
ما را در سایت تفریحی دنبال می کنید

برچسب : سوسک,خدا, نویسنده : شاهین shahin0063 بازدید : 217 تاريخ : جمعه 10 مرداد 1393 ساعت: 22:35


 

روزگاری پادشاه ثروتمندی بود که چهار همسر داشت، اوهمسر چهارم خود را بسیار دوست می داشت و او را با گرانبهاترین جامه ها می آراست و با لذیذترین غذاها از او پذیرایی می کرد، این همسر ازهر چیزی بهترین را داشت..
پادشاه همچنین همسر سوم خود را نیز بسیار دوست می داشت و او را کنار خود قرار می داد، اما همیشه از این بیم داشت که مبادا این همسر او را به خاطر دیگری ترک نمائد.
پادشاه به زن دوم هم علاقه داشت او محرم اسرار شاه بود و همیشه با پادشاه مهربان و صبور و شکیبا بود، هر گاه پادشاه با مشکلی روبرو می شد به او توسل می جست تا آنرا مرتفع نماید.
همسر اول پادشاه شریک بسیار وفاداری بود و در حفظ و نگهداری تاج و تخت شاه بسیار مشارکت می نمود، اما پادشاه این همسر را دوست نمی داشت و به سختی به او توجه می کرد، ولی برعکس این همسر شاه را عمیقا دوست داشت.
روزی از این روزها شاه بیمار شد و دانست که فاصله زیادی با مرگ ندارد، به سراغ همسر چهارم خود که خیلی مورد توجه او بود، رفت و گفت: “من تو را بسیار دوست داشتم، بهترین جامه ها را بر تو پوشانده ام و بیشترین مراقبتها را از تو بعمل آورده ام، اکنون که من دارم میمیرم آیا تو مرا همراهی خواهی کرد؟”
او پاسخ داد: “بهیچ وجه!!” و بدون کلامی از آنجا دور شد، این جواب همانند شمشیر تیزی بود که بر قلب پادشاه وارد شد.
پادشاه غمگین و ناراحت از همسر سوم خود پرسید: “من در تمام عمرم تو را دوست داشته ام، هم اکنون رو به احتضارم، آیا تو مرا همراهی خواهی کرد و با من خواهی آمد؟”
او گفت: “نه هرگز!!، زندگی بسیار زیباست، اگر تو بمیری من مجددا ازدواج خواهم کرد و از زندگی لذت می برم!”
پادشاه نا امید به سراغ همسر دوم خود رفت و از او پرسید: “من همیشه در مشکلاتم از تو کمک جسته ام و تو مرا یاری کردی، من در حال مردنم آیا تو با من خواهی بود؟”
همسر دوم پادشاه در پاسخ وی گفت: “نه متاسفم، من در این مورد نمیتوانم کمکی انجام دهم، من در بهترین حالت فقط می توانم تو را تا قبر همراهی نمایم!”، این پاسخ مانند صدای غرش رعد و برقی بود که پادشاه را دگرگون کرد.
در این هنگام صدایی او را بطرف خود خواند و گفت: “من با تو خواهم بود و تو را همراهی خواهم کرد، تا هر کجا که تو قصد رفتن نمایی!”
شاه نگاهی انداخت، همسر اول خود را دید، او از سوء تغذیه لاغر و رنجور شده بود، شاه با اندوه و شرمساری بسیار گفت: “من در زمانی که فرصت داشتم باید بیشتر از تو مراقبت بعمل می‌آوردم، من در حق تو قصور کردم و …”

در حقیقت همه ما دارای چهار همسر در زندگی خود هستیم، همسر چهارم ما، همان جسم ماست، مهم نیست که چه میزان سعی و تلاش برای فربه شدن و آراستگی آن کردیم، وقتی که می میریم، او ما را ترک خواهد کرد.
همسر سوم، داراییها، موقعیت و سرمای ما هستند، زمانی که ما بمیریم آنها نصیب دیگران می شوند.
همسر دوم، خانواده و دوستانمان هستند، مهم نیست که چقدر با ما بوده اند، آنها حداکثر تا مزار ما می توانند به همراه ما باشند.
اما همسر اول، روح ماست که اغلب در هیاهوی دست یافتن به ثروت و قدرت فراموش می شود، در حالیکه روح ما تنها چیزی است که هر جا برویم ما را همراهی می کند .
از روح خود مراقبت کرده، او را تقویت نمایید، زیرا که آن بزرگترین هدیه هستی است..
 

تفریحی ...
ما را در سایت تفریحی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : شاهین shahin0063 بازدید : 135 تاريخ : دوشنبه 6 مرداد 1393 ساعت: 21:54


 

همسفر!

در این راه طولانی که ما بی‌خبریم و چون باد می‌گذرد

 

بگذار خرده اختلاف‌هایمان با هم باقی بماند.

خواهش می‌کنم! مخواه یکی شویم، مطلقا… مخواه که هر چه تو دوست

داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم، و هرچه من دوست دارم، به همان‌گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد.

 

مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم، یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را و یک شیوه نگاه کردن را.

مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه‌مان یکی و رویاهایمان یکی. همسفر

بودن و هم‌هدف بودن، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست.

و شبیه شدن دال بر کمال نیست، بلکه دلیل توقف است…

عزیز من!

دو نفر که عاشق‌اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است، واجب

نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی قله علم کوه، رنگ

سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند. اگر چنین حالتی پیش بیاید،

باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق، و یکی کافی‌ست!

عشق، از خودخواهی‌ها و خودپرستی‌ها گذشتن است اما، این سخن به

معنای تبدیل شدن به دیگری نیست…

عزیز من!

اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار نباشد.

 

بگذار در عین وحدت مستقل باشیم.

 

بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم.

 

بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید.

بگذار صبورانه و مهرمندانه در باب هر چیز که مورد اختلاف ماست، بحث کنیم، اما

نخواهیم که بحث، ما را به نقطه مطلقا واحدی برساند. بحث، باید ما را به

ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل. بیا بحث کنیم.

 

بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم.

بیا کلنجار برویم.

اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم…

 

من و تو حق داریم در برابر هم قد علم کنیم و حق داریم بسیاری از نظرات و

عقاید هم را نپذیریم. بی‌ آن که قصد تحقیر هم را داشته باشیم. عزیز من! بیا

متفاوت باشیم…

“نادر ابراهیمی، داستان‌نویس، فیلم‌ساز، ترانه‌سرا، مترجم و روزنامه‌نگار معاصر ایرانی”

تفریحی ...
ما را در سایت تفریحی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : شاهین shahin0063 بازدید : 236 تاريخ : يکشنبه 5 مرداد 1393 ساعت: 2:40


 

می دانم هراز گاهی دلت تنگ می شود.

همان دلهای بزرگی که جای من در آن است.
آنقدر تنگ میشود که حتی یادت می رود من آنجایم.

دلتنگی هایت را از خودت بپرس.

و نگران هیچ چیز نباش!

هنوز من هستم. هنوز خدایت همان خداست! هنوز روحت از جنس من است!

اما من نمی خواهم تو همان باشی!

تو باید در هر زمان بهترین باشی.

نگران شکستن دلت نباش!

میدانی؟ شیشه برای این شیشه است چون قرار است بشکند.
و جنسش عوض نمی شود ...

و میدانی که من شکست ناپذیر هستم ...

و تو مرا داری ...

برای همیشه!

چون هر وقت گریه میکنی دستان مهربانم چشمانت را می نوازد ...

چون هر گاه تنها شدی، تازه مرا یافته ای ...

چون هرگاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم، صدای خرد شدن دیوار بین خودم و تو را شنیده ام!

درست است مرا فراموش کردی، اما من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم!

دلم نمی خواهد غمت را ببینم ...

می خواهم شاد باشی ...

این را من می خواهم ...

تو هم می توانی این را بخواهی. خشنودی مرا.

من گفتم : وجعلنا نومکم سباتا (ما خواب را مایه آرامش شما قرار دادیم)

و من هر شب که می خوابی روحت را نگاه می دارم تا تازه شود ...

نگران نباش! دستان مهربانم قلبت را می فشارد.

شبها که خوابت نمی برد فکر می کنی تنهایی ؟

اما، نه من هم دل به دلت بیدارم!

فقط کافیست خوب گوش بسپاری!

و بشنوی ندایی که تو را فرا می خواند به زیستن!

پروردگارت ...

 

تفریحی ...
ما را در سایت تفریحی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : شاهین shahin0063 بازدید : 117 تاريخ : يکشنبه 5 مرداد 1393 ساعت: 2:22


خداوندا نمی دانم ...

در این دنیای وانفسا كدامین تكیه گاه را تكیه گاه خویش سازم

نمی دانم خداوندا...نمی دانم

دراین وادی كه عالم سر خوش است و جای خوش دارد

كدامین حالت و حال و دل عالم نصیب خویشتن سازم

نمی دانم خداوندا

به جان لاله های پاك و والایت نمی دانم

و می گریم خداوندا

دگر گیجم خداوندا

خداوندا تو راهم ده پناهم ده

امیدم ده خداوندا كه دیگر نا امیدم من و می دانم كه نومیدی ز درگاهت گناهی بس ستم بار است

ولیكن من كه می دانم

دگر پایان پایانم

و می دانم كه آخر بغض پنهانی مرا بی جان و تن سازد

چرا پنهان كنم دردم؟

چرا با كس نگویم من؟

چرا با من نمی گویند یاران رمز رهگشایی را؟

همه یاران به فكر خویش ودر خویش اند گهی پشت وگهی پیش اند

ولی در انزوای این دل تنهاچرا یاری ندارم من كه دردم را فرو ریزد؟

دگر هنگامه تركیدن این درد پنهان است

خداوندا نمی دانم نمی دانم

ونتوانم به كس گویم... نمی دانم خداوندا

فقط می سوزم ومی سازم وبادرد پنهانی

بسی من خون دل دارم ولی بی آب وگل دارم

به پوچی ها رسیدم من

به این دوران نامردی رسیدم من

نمی دانم...

نمی جویم...

نمی پرسم...

نمی گویند...

نمی جویند...

جوابی را نمی دانند...

سوالی را نمی پرسند و از غمها نمی گویند

چرا من غرق در خویشم؟

چرا بی گانه از خویشم؟

خداوندا رهایی ده

كلام آشنایی ده

خداوندا آشنایم ده... خداوندا پناهم ده...امیدم ده...

خداوندا در هم شكن این سد راهم را كه دیگر خسته از خویشم

كه دیگر بی پس و پیشم

فقط از ترس تنهایی

هر از گاهی چو درویشم و صوتی زیر لب دارم

وبا خود میكنم نجوای پنهانی...كه شاید گیرم آرامش

ولی ان هم علاجی نیست

و درمانم فقط درمان بی دردیست

و آن هم دست پاك ذات پاكت را نیازی جاودانی ست      

تفریحی ...
ما را در سایت تفریحی دنبال می کنید

برچسب : خداوندا, نویسنده : شاهین shahin0063 بازدید : 142 تاريخ : دوشنبه 9 تير 1393 ساعت: 13:40


 

خواستم برای جشن تولد نامزدم هدیه ای بفرستم به همین خاطر از خانم خوش پسندی که یکی از همکارانم بود خواستم تا از مغازه جنب اداره یک جفت دستکش بسیار اعلا انتخاب کند تا برایش بفرستم.


پس از خرید، خانم خوش پسند هم برای خود یک جفت شورت انتخاب کرده و پس از اینکه هر دو بسته بندی آماده شد پول را به صاحب مغازه دادیم و هنگام تحویل غافل از اینکه شاگرد خرازی بسته ها را اشتباهی داده، یعنی بسته دستکش را به خانم و بسته شورت را به من داده ، من با اطمینان خاطر آن را باز نکردم و به منزل آمدم . نامه ای به خیال خود با انشا خوب برای نامزدم نوشتم و دستکش ها را برای او فرستادم . . . .

وقتی نامه به دست او می رسد در حضور پدرش بسته را باز می کند و دو عدد شورت را در آن می بیند و چون نامه را می خواند می بیند چنین نوشته ام.
.
.
.
سرکار علیه مهری خانم عزیز

با تقدیم این نامه خواستم کمال معذرت خود را از ارسال این هدیه ناقابل که نمونه ای از محبت خالصانه من نسبت به شماست خواسته باشم و ضمناً یقین بدانید که هرگز تاریخ تولد شما از ذهن من محو نمی شود.

این هدیه مختصر را مخصوصا بدین منظور انتخاب نمودم که یقین دارم شما احتیاج خاصی به آن دارید و هرگز بدون پوشیدن آن به مهمانی نمی روید. البته این یک جفت نمونه را با انتخاب خانم همکارم خریده ام و ایشان به من اطلاع دادند که شما نوع کوتاه تر آن را می پسندید.

چنانچه ملاحظه می فرماید در انتخاب آن دقت کافی به کار رفته که خوش رنگ و ظریف و چسبان باشد. خانم خوش پسند خود یکی از این نمونه ها داشت و به من نشان داد و بخواهش خودش چند بار در مقابل من آنها را امتحان کرد.

عزیزم چقدر آرزو داشتم که آن را برای اولین بار که استفاده می کنی در مقابل خودم باشد، ولی یقین دارم تا دیدار آینده دستهای فراوانی آن را لمس خواهند کرد. درهر حال امیدوارم که هنگام پوشیدن و درآوردن آن مرا به خاطر داشته باشی.

البته اندازه واقعی آن را به خوبی نمی دانستم لیکن مطمئن هستم که هیچ کس بهتر از خودم به اندازه تقریبی آن واقف نیست. ضمناً اگر هم تنگ و چسبان باشد بهتر است چون پس از چند بار استفاده گشاد و به اندازه خواهد شد.

عزیزم خواهش می کنم شب جمعه آینده آن را در مهمانی خانه عموجان بپوشی تا زیبایی ان را به چشم خود ببینم. ضمناً لازم می دانم این نکته را هم به عرض برسانم به عقیده من بهتر است برخلاف سابق که به هرجا می رسیدی فوراً آن را در می آوردی چنین کاری را تکرار نکنی زیرا تکرار این عمل آن را گشاد خواهد کرد و ممکن است در مجالس مهمانی بر اثر گشاد شدن بیافتد و موجب شرمندگی تو بشود.

در خاتمه امیدوارم با قبول این هدیه ناقابل که با کمال ادب تقدیم می شود این افتخار را داشته باشم با قلب پر از ارادت چند بوسه آبدار بر آن نثار نمایم.
با تقدیم احترام – نامزدت

در روز بعد نامه ای با بسته به دستم رسید که در آن حلقه نامزدی را پس فرستاده و نوشته بود:

خدا رحم کرد که با کمال ادب تقدیم کرده بودی اگر بی ادبی بود چه می شد؟ بهتر است آقای با ادب مرا به فراموشی بسپاری.

تفریحی ...
ما را در سایت تفریحی دنبال می کنید

برچسب : هدیه, همسر, نویسنده : شاهین shahin0063 بازدید : 157 تاريخ : يکشنبه 8 تير 1393 ساعت: 2:25

با یه شوکولات شروع شد. من یه شوکولات گذاشتم تو دستش ، اونم یه شوکولات گذاشت تو دستم.

من یه بچه بودم ، اونم یه بچه بود. من سرمو بالا کردم ، اونم سرشو بالا کرد. 

گفت : دوستیم؟ گفتم : دوستِ دوست.

گفت: تا کجا؟ گفتم : دوستی که تا نداره. 

گفت: تا مرگ. خندیدم و گفتم : من که گفتم تا نداره. 

گفت: باشه. تا پس از مرگ. گفتم : نه، تا نداره.

گفت : قبول، تا اونجا که همه دوباره زنده میشن. یعنی تا زندگی بعد از مرگ، باز هم با هم دوستیم. تا بهشت . تا جهنم. تا هرجا که باشه من و تو با هم دوستیم.خندیدم. گفتم : تو براش تا هر کجا که دلت می خواد تا بذار. اما من تا نمی ذارم. دوستی تا نداره.

نگام کرد. نگاش کردم. باور نمیکرد. می دونستم. اون می خواست حتما دوستیمون تا داشته باشه . دوستی بدون تا رو نمی فهمید.

گفت : بیا برای دوستیمون یه نشونه بذاریم.گفتم : تو بزار.

گفت : هر بار که همو می بینیم یه شوکولات مال تو، یه شوکولات مال من. باشه؟ گفتم : باشه.

هر بار یه شوکولات می ذاشتم تو دستش . اونم یه شوکولات می ذاشت تو دست من. باز همدیگرو نگاه می کردیم ، یعنی دوستیم. دوستِ دوست.من تندی شوکولاتمو باز می کردم و می ذاشتم تو دهنم و تند تند می خوردم .

می گفت: ای شکمو! تو دوست شکمویی هستی.

اون شوکولاتاشو می ذاشت تو یه صندوقچه ی کوچولوی قشنگ. 

می گفتم : بخورش. می گفت : نه تموم میشه. می خوام تموم نشه. می خوام برای همیشه بمونه.

صندوقچش پر از شوکولات شده بود و هیچ کدومشو نمی خورد. ولی من همشو خورده بودم.

گفتم : اگه یه روز شوکولاتاتو مورچه ها یا کرما بخورن چی کار میکنی؟

گفت : مواظبشون هستم.می گفت : می خوام نگهشون دارم تا موقعی که دوست هستیم.

من شوکولاتمو می ذاشتم تو دهنمو می گفتم نه نه . تا نداره. دوستی که تا نداره.یه سال، دوسال، چهار سال، هفت سال، ده سال، بیست سال شده که گذشته.

حالا اون بزرگ شده ، منم بزرگ شدم. من همه شوکولاتامو خوردم اما اون همه شوکولاتاشو نگه داشته.

حالا اومده امشب که خداحافظی کنه. می خواد بره اون دورا. می گه میرم اما زود برمیگردم.من می دونم میره و برنمیگرده.یادش رفت شوکولاتو به من بده. من اما یادم نرفت. یه شوکولات گذاشتم کف دستش .

گفتم : این برای خوردن . یه شوکولات گذاشتم کف اون دستش . گفتم : این برای صندوق کوچولوت.

یادش رفته بود صندوقی داره برای شوکولاتاش.هردوتا رو خورد. خندیدم.می دونستم دوستی من تا نداره. می دونستم دوستی اون تا داره، مثل همیشه. خوب شد همه شوکولاتامو خوردم. اما اون هیچ کدومشو نخورد.

حالا موندم با یه صندوق شوکولاتِ نخورده چی میخواد بکنه.
زری نعیمی
 

تفریحی ...
ما را در سایت تفریحی دنبال می کنید

برچسب : شوکولات, نویسنده : شاهین shahin0063 بازدید : 121 تاريخ : يکشنبه 8 تير 1393 ساعت: 2:29

یادمه‌ بادبادکامون‌ یادمه‌
خنده‌ی‌ عروسکامون‌ یادمه‌

هنوزم‌ یادم‌ میاد تنگه‌ غروب‌
قصه‌ی‌ سوارِ زین‌ِ نقره‌کوب‌

دستای‌ حنایی‌ِ مادربزرگ‌
قصه‌ی‌ رُستم‌ُ دیو ، بره‌ وُ گرگ‌

عصای‌ پدربزرگ‌ باصفا
چرخش‌ِ ذغال‌ِ قلیون‌ تو هوا

بهترین‌ جایزه‌ یک‌ کلوچه‌ بود
همه‌ی‌ دنیای‌ ما یه‌ کوچه‌ بود

یادمه‌ وسعت‌ِ پاک‌ِ کوچه‌ها
دل‌ دل‌ِ شنیدن‌ِ صدای‌ پا

یادمه‌ امتحان‌ همیشه‌ سخت‌
اندازه‌ گرفتن‌ِ عمرِ درخت‌

گل‌ِ سرخ‌ِ پَرپَرِ لای‌ کتاب‌
قد کشیدن‌ تو ترانه‌های‌ ناب‌

وحشت‌ِ ترکه‌ی‌ مرطوب‌ِ انار
دیوارِ مدرسه‌ وُ فکرِ فرار

فصل‌ِ آسمونی‌ِ یکی‌ شدن‌
فصل‌ِ بی‌ دووم‌ِ خوشبختی‌ِ من‌

تکیه‌ گاه‌ِ بی‌ گناه‌ِ گریه‌ها ! تو کجا رفتی‌ ؟ کجا رفتی‌ ؟ کجا ؟

بی‌ تو همسایه‌ی‌ سایه‌ها شدم‌ ، تن‌ سپردم‌ به‌ شکست‌ِ بی‌صدا
بیا همبازی‌ِ خوب‌ِ کودکی‌ ، دوباره‌ بچه‌ می‌شیم‌ یواشکی‌

اگه‌ حرفی‌ واسه‌ خندیدن‌ نبود ، تا ته‌ِ دنیا می‌خندیم‌ اَلَکی‌…

یغما گلرویی

تفریحی ...
ما را در سایت تفریحی دنبال می کنید

برچسب : کودکی, نویسنده : شاهین shahin0063 بازدید : 159 تاريخ : چهارشنبه 4 تير 1393 ساعت: 3:17